هجده تیر

ساخت وبلاگ
نوشتم "امید است با جزئیات ارائه شده در این طرح و تجربه ی 40 ساله ی مدیریت و خدمات ...، بتوان گامی بزرگ در حل مساله ... ایران برداشت." ایران را که تایپ می کردم، درست مثل همین الان که دارم تایپ ش می کنم، بغض کردم، مثل الان که بغض کرده ام. یک طرح بلند بالا نوشته بودم و این آخرین جمله بود. آخرین جمله ی مقدمه. آدم باید مقدمه را همیشه آخر بنویسد، زیر و روی کار را در بیاورد، همه چیز را بررسی کند و بعد وقتی طرح تمام شد و همه ی آدم های اهل مشورت تاییدش کردند برایش مقدمه بنویسد. آخرین جمله ی مقدمه باید بهترین جمله باشد، چکیده ی همه ی طرح. نتیجه گیری یعنی. روزهای این هفته زود شب شدند، شب ها زود صبح شدند. چشمم را می بستم و تنها چند بار با صدای گلوله از خواب می پریدم. هر شب. گوش تیز میکردم، خبری نبود. تیراندازی نشده، کابوس می دیدم. هر شب. این هفته اما،تمام نمی شود. ماسیده است به سر تا پایم. مثل لاق سیل می ماند. چسبنده و نامطبوع. تهوع آور و تمام نشدنی. مردم بی مقدمه ریخته اند توی خیابان. طرح ننوشته اند، مقدمه هم ندارند، فقط یک نتیجه گیری است و دیگر هیچ. می خواهند به نتیجه برسند و حرف نمی شنوند. اصلا ما حرف زدن بلد نبودیم، کسی یادمان نداد، کسی هم از اینکه بلد نبودیم ناراحت نشد، کسی حتی به فکر هم نیوفتاد، کسی حتی ندید. حالا مردم دهان باز کرده اند، آزاد شده اند. اما " آزادی که با آگاهی همراه نباشد هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1396 ساعت: 19:24

 پاهایم یخ زده اند. یک دسته کتاب کنارم است که هنوز هیچ کدام را نخوانده ام. گذاشته ام که یکی یکی بخوانمشان. عدسی بار گذاشته ام. هنوز نپخته. گرسنه ام بود. خودم را با نصفه بسته چیپس و بعد هم یک لیوان نسکافه مشغول کردم تا عدسی در بیاید. پیاده راه رفته بودم. پنج تا ایستگاه. خسته ام نکرده است ولی چند بار توی راه گریه افتادم. الکی. اولی به خاطر پسربچه ی سفید رویی که صورت و قد و قواره اش عین علی بود و یک بسته آدامس موزی دستش بود. نصفش را فروخته بود. دومی به خاطر پیرمردی که یک کیسه ی برنج خارجی دستش بود. سبک. معلوم بود لباس است. جلوی دانشگاه تهران که رسید فین کرد. عین عمو اصغر فین کرد و اشکم درآمد. سومی به خاطر جوان زهوار در رفته ای که ساز می زد. عین محسن بود. چشم و ابرو مشکی. لاغر. چهارمی به خاطر پیرزنی که خودش را پهن کرده بود روی زمین و لیف می فروخت. لیف هایش عین لیف های خاله بود که سالی یکی برایم می بافد. مگر به خاطر شباهت لیف کسی گریه می کند؟ من اینطوری اشکم دم مشکم است. اینطوری الکی گریه می افتم... بوی عدسی خانه را برداشته. این عدس که بار گذاشته ام از عدس های دیم است که غرب می کارند. همین ها که خیلی ریز است و پر از سنگ و دانه های ناپز. پاک کردن یک کاسه اش بیست دقیقه طول کشید. ولی عدسی اش خوش مزه و لعاب دار می شود. توی دیگ زودپز ننه بار گذاشته ام. به پیازداغش ادویه جنوبی زدم و پونه. یک هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 103 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1396 ساعت: 19:24